خاطرات شهید زین الدین

خاطرات شهید زین الدین

خاطرات شهید زین الدین

دانشگاه فرانسه

پیش از اینکه دستگیر شوم، تقاضانامه پذیرش برای چند دانشگاه فرانسه ارسال کرده بود.
همه دانشگاه ها جواب مثبت داده بودند. خبر پیدا کردم که یکی از رفقایش آنجا مشغول تحصیل بود،
وقتی آمده بود ایران به خانه شان رفته بود.
دوستش به او گفت: یکبار به خدمت امام رسیدم و ایشان به من گفتند که در ایران به وجود شما بیشتر نیاز داریم.
من هم برگشتم. تو حالا کجای میخواهی بروی؟
منصرف شد.

خاطرات شهید زین الدین – نماز شب

در یک مغازه کتاب فروشی شاگرد بود.
حاجآقا گفت که ما قصد سفر داریم، تو شب ها را در خانه ما بخواب.
زمستان خیلی سردی بود و شب ها زود میخوابیدم.
ساعت حدود دو نیمه شب را نشان میدهد که صدای در شنیدم.
اول فکر کردم خیالاتی شده ام.
بعد که دوباره صدا را شنید به سمت در رفتم و بازش کردم.
آقا مهدی را دیدم با چند تا از دوستانش، از جبهه برگشته بودند و خستگی از صورتشان میبارید.
هنوز هوا روشن نشده بود که صداهایی شنیدم.
نزدیک پنجره شدم و دیدم در آن سرمای صبح آقا مهدی در ایوان سجاده پهن کرده و سر به سجده مشغول نماز شب و عبادت است.

 

همچنین بخوانید: خاطره شهید حسین خرازی

خاطره شهید حسین خرازی

حسین خرازی

خاطره از شهید حاج حسین خرازی به روایت پدر
به بیمارستان رفتیم و برای دو روز پیش او ماندیم.
بعد دیدیم محسن رضایی و فرماندگان سپاه و ارتش و همینطور افراد شاخص می آمدند.
همینطور هم هر چند روز یک بار امام جمعه ی اصفهان به او سر می زد.
آخر سر هم از یزد با هلیکوپتر به اصفهان آوردندش.
آدم ها وقتی میفهمیدند پدرش هستم، سریع من را میبوسیدند و  التماس دعا میکردند.
من هم به آنها میگفتم « چه میدانم والا ! تا همین دوسال پیش که بسیجی بود. اما انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »

خاطره دوست شهید حسین خرازی

در جبهه یکدیگر را میدیدیم. هنگامی که برمیگشتیم به شهر طبیعتا کمتر.
در شهر هم میبایست هر دو سه روز یکبار به دیدنش میرفتم.
همیشه نگران و دلتنگش بودم و اگر نمیدمش روزم شب نمیشد.
یکبار نرفتم به دیدنش زیرا خودم هم مجروح بودم. پیغام فرستاد که “دلم تنگ شده، بگید بیاید ببینمش”.
با عصا به بیمارستان رفتم. دیدم روی تخت دراز کشیده و زل زدم به آستین خالی اش.
اما او داشت با من حرف میزد وقتی در این فکر بودم که فرماند لشکر بدون دست؟
به من نگاه کرد بعد به دستش نگاه کرد و زد زیر خنده.
پرسیدم “درد داری؟”
گفت “نه زیاد”
گفتم “میخوای بگم بهت مسکن بدن؟”
گفت “نه”.
گفتم “هر طور راحتی”
راستش لجم گرفته بود. با خودم میگفتم “این دیگه کیه؟ دستش قطع شده ولی صداش در نمی آد”.

 

همچنین بخوانید: دوکوهه کجاست ؟

دوکوهه کجاست ؟

دوکوهه

دوکوهه کجاست ؟

شهید آوینی در فیلم «با من سخن بگو دوکوهه» در «روایت فتح» می‌گوید: «اگر بپرسی دوکوهه کجاست ، چه جوابی بدهیم؟
بگوییم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‌ها را در خود جای می‌داد و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی‌پرسیدی که دوکوهه کجاست؛
چراکه جواب گفتن به این سؤال بدین سادگی‌ها ممکن نیست؛ کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سؤال نبود».

دوکوهه یک پادگان در نزدیکی اندیمشک است که در 10 کیلومتری آن و در مجاورت شهرک دوکوهه ساخته شده است.
علت نامگذاری این شهرک هم به علت وجود دو کوه 288 و 318 متری است که در کنار هم قرار گرفته اند.
بعد از جنگ به این منطقه پادگان جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان نیز گفته میشود.

دوکوهه پیش از انقلاب از پایگاه های بزرگ ارتش محسوب میشد
و هنوز هم این پادگان در اختیار ارتش و یگانهای نظامی مناطق جنوب غرب است.

در شهریور 59 با شروع جنگ بسیاری از عشایر و آواره ها که از حاشیه مرزها رانده شده بودند
به این پادگان آمدند و در ساختمان های این منطقه ساکن شدند.

با ادامه جنگ این پایگاه در اختیار سپاه قرار گرفت و تیپ محمد رسول الله ص در آن مستقر شدند.
در مهر 62 لشکر 17 علی ابن ابی طالب که شهید زین الدین فرماندهی اش را بر عهده داشت
به علت اینکه محل مناسبی جهت استفرار نیافته به دوکوهه آمدند و جایگزین نیروهای به ماموریت رفته لشگر 27 شدند.

لشگر 17 در آن منطقه حسینه ای ساخت که بعد ها نامش حسینیه حاج همت شد.
پس از ساخت این حسینه حسینه دیگری هم در جنوب پادگان احداث شد تا مورد استفاده تیپ سید الشهدا و تیپ 20 رمضان قرار بگیرد.
این حسینه اکنون در حال تخریب است و تنها آواری از آن بر جای مانده است.

 

همچنین بخوانید: خاطره گویی شهید سلیمانی